غرش من

دانلود آهنگ عشق اول از ناهید ازلابلای دندونای قفل شدم غریدم: خوب گوشاتو باز کن ببین چی بهت میگم. فردا تا ساعت 6 وقت داری که بهم زنگ بزنی و موافقتتو اعلام کنی. اگه حتی یه دقیقه هم از 6 گذشت ، باید به فکر لباس سیاه برای مراسم داداش جونت باشی. تکونش دادم و با صدایی بلند گفتم: شیر فهم شد؟ بازوشو رها کردم و گوشیشو که میون انگشتاش فشرده میشدو از دستش بیرون کشیدمو همزمان با وارد کردن شماره تلفنم گفتم: شمارمو ذخیره کردم. یادت باشه تا فردا بیشتر فرصت نداری کوچولو. گوشیو به طرفش گرفتم. مریم بادستی لرزون گرفتش. موقع گرفتن گوشی مواظب بود که دستش به دستم برخورد نکند. با دیدن این کارش، پوزخندی زدم: نترس جزام ندارم. البته اگه داشتمم دیگه نباید برات مهم باشه. از چند روز دیگه... حرفمو ادامه ندادمو ازش فاصله گرفتم.بلبلبلو


QQLwpjcZKdkTnv30mCgo

click here

76 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

دست کرد توی کیف کوچیک و سیاهی که زمان اتش سوزی با خودش اورده بود، این کیف همیشه

همراهشه . سه تا شناسنامه در اورد و گرفت طرفم : _ بفرمایید خانوم. با اینا، مشکلتون حل میشه فقط راجب اسم و تاریخ تولد، نمیتونم کاریش کنم،

شناسنامه ها رو از دستش گرفتم و با قدر دانی بهش نگاه کردم : + ممنونم خدیجه با این کارت کمک زیادی بهم کردی . _ شرمندم نکنید خانم، کاری نکردم . مسیحا اومد و من سریع شناسنامه ها رو نشونش دادم : + مسیحا، ببین مشکلمون حل شد، فقط تارخ تولد و اسم میمونه . _ یکی رو میشناسم، می تونه درستش بکنه . + خلاف؟

_ نه، از راه درست اگه مشکلت رو بهش بگم، شاید کمکمون کنه . ***************

قرار شد بریم خونه مسیحا، خونشون دو طبقه است و یه طبقه اش، خودش زندگی میکنه و طبقه

دیگه اش قراره مال ما بشه . همه وسایل ها رو داره و نیازی به وسیله اضافه نیست .... الان یه هفته اس که اینجام، مسیحا خرجمون رو میده و علیرضا ب رای اینکه نکنه مشکوک بشن،

برگشته عمارت، اراز همش سراغ پدرش و میگیره، راستش منم دلم برای ایهان تنگ شده ولی خب،

چه میشه کرد؟ باید بسازم و بسوزم . به اراز و عکسی که از بچگی های من و ایهانه، نگاه میکنم و شبا رو به امید دیدن دوباره ی ایهان، سر

میکنم . صدای در میاد و من روسریم و خوب میکنم به طرف در میرم، میدونم کیه، چون جز اون کسی رو

نمیشناسم، در رو باز میکنم و اول به قیافه خندان و بعد دستای پر از میوه و لباسش نگاه میکنم،

وقتی میبینم، مسیحا مجبوره خرجم و بده، خجالت تک به تک سلول هام و در بر میگیره. دیگه

نمیتونم این وضع رو تحمل کنم، نمیتونم یه سربار، روی دوشش باشم و از غذا هایی بخورم که

براشون، زحمتی نکشیدم . خدیجه کنار مسیحا ایستاده، چشمای غمگین و قرمزش، نشون میده گریه کرده، رفته بوده سر قبر

دوست و بچه هاش حتما خیلی سخت بوده، خدا رحمتشون کنه .


E2cppcuVIOQtpysdTuQc

click here

74 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

خواستم بگم چیزی نیست که بیهوش شدم . حال : وقتی به هوش اومدم، تار میدیدم، کمی پلک زدم و تونستم اطرافم رو خوب ببینم، دیوار های سفید

نشون میداد که توی بیمارستانم . سرم رو گذاشتم روی بالشت، کمی که فکر کردم، یادم اومد که چیشده و برای چی حالا اینجا هستم،

سریع دستم رو گذاشتم روی شکمم، شکمم تخت بود، وحشت رگ به رگ، سلول به سلول تنم رو

گرفت، سریع بلند شدم که درد شکم و دستم، جیغم رو بلند کرد . صدای در، باعث شد به اونطرف نگاه کنم که .... که باورم نمیشه، این اینجا چیکار میکنه؟ یعنی چی؟

زمزمه کردم : + مسیحا ... لبخندی زد ولی با دیدن دست خونی ام که ناشی از پاره شدن رگم بود، ابرو هاش در هم رفت و سریع

به طرفم اومد : _ ابنوس، ببین چه بلایی سر خودت اوردی. چرا مراقب نیستی؟

+ مسیحا...تو اینجا چیکار میکنی؟

_ بعدا برات توضیح میدم . رفت بیرون و همراه با پرستار برگشت، دستم رو پانسمان کردن و پرستار رفت، مسیحا کنارم نشست : _ حالت خوبه؟

+ اره . چرا اینجوری شدی ابنوس؟ چرا اینقدر پژمرده شدی؟ پس اون ابنوس شاد و سر زنده کجاس؟ اون

ایهان اشغال چه بلایی سرت اورده؟

+ نگو مسیحا ... _ چرا نگم؟ ببین چه بلایی سرت اورده!؟

تازه یادم افتاد که بچه ام نیست، سریع گفتم : + مسیحا بچه ام ... اون کجاست؟

_ بچه ام، بچه ام، اون از سلامتیت مهم تره؟

+ مسیحا ... _ سالمه ولی چون زود به دنیا اومده باید چند روز توی دستگاه بمونه . + میخوام ببینمش، کجاس؟ منو ببر پیشش .


oSIVUNK5RQxffKYPEbki

click here

73 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

_ بانو، جون شما و ارباب اراز، توی اون عمارت در خطره و...و جون خانواده ام، خانواده من زیر دست

پدر بانو ریحان هستند و اگه بانو بفهمن من بهشون خیانت کردم، جونشون به خطر می افته . + علیرضا ... _ خواهش میکنم بانو، بر نگردید، من شما رو به یه جای امن میبرم ولی تو رو خدا بر نگردید . به فکر فرو رفتم، از یه طرف علیرضا راست میگه، جون ما در خطره و از یه طرف دیگه، من بدون ایهان

چطوری زنده بمونم؟

من باید زنده بمونم تا بتونم دوباره ایهان رو ببینم، تصمیم رو گرفتم، همراه با خدیجه و علیرضا،به

طرف شهر حرکت کردیم . توی راه تازه یادم افتاد که هیچ پولی همراهم نیست، پس روبه علیرضا کردم و گفتم : + میگم چیزه...من پولی ندارم . _ اشکالی نداره بانو، کمی پول همرام هست، همه این اتفاقا تقصیر منه، پس خودم کمکتون میکنم . + این چه حرفیه، مقصر اصلی یکی دیگه است . صبح به شهر رسیدیم، تموم راه رو پیاده راه رفته بودیم و من احساس دل درد میکردم ولی بی اعتنا،

بهش، سکوت کردم . داشتم به اطراف و مردمانی که با شاخ های سبز شده داشتن بهمون نگاه میکردن، نگاه میکردم که اراز

دامنم و کشید : + جونم مامان؟ خسته شدی؟ بغل میخوای؟

_ اره مامان، گشنمه . با این حرف اراز، علیرضا بهمون نگاه کرد وبعد خجالت زده گفت : _ عه ببخشید، اصلا یادم نبود چیزی نخوردید . + نه مشکلی نیست . _ الان براتون یه چیزی میگیرم . ما رو برد یه جایی که زده بود فست فود فروشی برد و برامون فلافل و سمبوسه خرید . داشتم میخوردم که درد شکمم بیش از حد شد و ناخوداگاه یه آی از دهنم خارج شد، خواستم بگم

خوبم ولی درد بیشتر شد و دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم . همه ترسیده بهم نگاه میکردن و خدیجه یکی زد تو صورتش و بدو به طرفم اومد، اراز ترسیده پرسید : چیشده مامان؟

آخرین ویرایش : 61/6/5


fWFUOQPc8u3QfqC1sJCd

click here

72 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

مادر اینوس وقتی خبر به گوشش رسید شروع کرد به چنگ زدن بر صورتش دخترک بیچاره اش،

جوان مرگ شد و همه و همه تقصیر او بود و مرتضی، مرتضی دیگر نتوانست خود را مقاوم نشان دهد

و شانه هایش هم و صدای هق هق مردانه اش خانه کوچکشان را فرا گرفت، خود با دست خود

دخترش را بدبخت کرد . یک هفته بعد : بالاخره مراسم تشییع جنازه ابنوس و اراز رسید، ایهان و مرتضی تابوت ها را همراه با چند مرد بلند

کردن، تابوت هایی که خالی از اجساد بود و چند تکه لباس انها در انجا جاسازی شده بود . ریحان، وقتی میدید عشقش، اینقدر شکسته و روبه دیوانگی است، بخاطر کاری که کرده بود،

پشیمان شد ولی پشیمانی چه سودی دارد؟ ایا نوش دارو بعد از مرگ سهراب، برای او سودی داشت!؟

ابنوس : یک هفته قبل : به هر جا که نگاه میکردم، اتش ازش زبانه میزد و راهی برای نجات نبود، اراز بیدار شده بود و بخاطر

گریه زیاد، به سکسکه افتاده بود ، خدیجه از ترس، نمیدونست چیکار کنه. دیگه نا امید شده بودیم

که صدای بلندی، اومد، به پشت سرمون نگاه کردیم، در قدیمی که خیلی وقت بود بسته بود، باز شده

بود و علیرضا ازش عبور کرد و اومد داخل، لبخندی زد و گفت : _ بفرمایید بانو، بفرمایید وگرنه دیر میشه . لبخندی زدم و همراه با خدیجه و اراز، از اون جهنم فرار کردیم، خواستم به طرف عمارت حرکت کنم

که علیرضا جلوم رو گرفت : + چیکار میکنی علیرضا؟

_ منو ببخشید بانو ولی، اونجا برای شما خطرناکه، بانو ریحان دوست ندارن شما زنده بمونید و شاید

ایندفعه نجات پیدا کرده باشید ولی دفعه بعد، ممکنه نشه . + یعنی چی علیرضا؟

_ بانو من دستور داشتم که شما رو به قتل برسونم . + چی!؟

_ بله این اتش سوزی کار من بود . و زانو زد و با صدای ملتمسی گفت : _ جان من دست شماست بانو ولی تو رو خدا به عمارت بر نگردید، این کار هم به صلاح شماست هم

به صلاح من . + یعنی چی هم به صلاحه توعه و هم به صلاحه من؟