CGYMdYkTIqnxhYW8sRsV

click here

64 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

_ تورو خدا... تورو خدا بیا . با درموندگی به اراز نگاه کردم، پسرم کوچولوم از لجبازی، دست منو از پشت بسته . _ باشه مامانت هم میاد، دیگه گریه نکن . به جرات میتونم بگم، چشمام برق زد و مثل چلچراغ، روشن شد، با خوشحالی به اراز، کسی که باعث

شد منم بیام نگاه کردم، پسر کوچولوی دوست داشتنی من : + ارازم شنیدی؟ شنیدی بابایی چی گفت؟ گفت منم میتونم بیام، پس دیگه گریه نکن عزیزم . با حرف من ، دست از گریه کردن برداشت و لبخندی زد، با خنده اراز، ارباب هم خندید که وقتی من

نگاش کردم، خنده از لباش پاک شد و بی خداحافظ رفت . ********************* همگی اماده، به طرف مشهد حرکت کردیم، هنوز که هنوزه دلخوری، بخاطر اومدنم رو توی چشمای

ریحان و مادر ارباب میبینم ولی، من باید تحمل کنم تا بتونم، حرم امام رضا )ع( رو، ببینم و زیا رت

کنم . من و اراز تو یه ماشین، ریحان و ارباب توی ماشین دیگه هستن، چندتا خدمتکار کنارمه و البته

خدیجه، وقتی بهش گفتم میخوایم بریم اونجا، برق خوشحالی رو از توی چشماش خوندم، زن بیچاره

مثل من ارزوش بود بره اونجا . دو روز و نصفی با تموم سختی ها گذشت و ما به محل مورد نظر، رسیدیم . از همین فاصله هم میتونم، حرم آقام رو ببینم که داشت برق میزد، اراز متعجب و کنجکاو به گنبد

نگاه میکرد و خدیجه اشک توی چشماش جمع شده بود . اول از همه به طرف حرم حرکت کردیم، مشتاقانه به سوی حرم کشیده میشدم، انگار اقام میخواست

بیام، انگار اقام خودش توی دل اراز انداخت تا این عاشق در حسرت معشوق، رو به عشقش برسونه . دست بردم به سوی میله های طلایی و ناخودآگاه، اشکام سرازیر شد، گریه کردم و گریه کردم و خالی

شدم، گفتم از بدبختی هام، از رنج هام، گفتم از ارزوهای سوخته ام و گفتم تنها ارزومو، ازش

خواستم... ازش خواستم کمکم کنه و اروم شدم و خالی شدم از هر احساسی و فقط عشق بود که توی

قلبم جریان پیدا کرد، تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحان رو کنارم شنیدم : _ بیخودی گریه نکن، تو نازایی و مگر معجزه بشه که تو بتونی بچه ای به دنیا بیاری هر چند که اونقدر

بی ارزشی که حتی ،ارزش معجزه رو هم نداری، اینقدر ندید بدید بازی در نیار، ابرومونو بردی . +ابروت و بردم؟ ابروت و برای چی بردم؟ برای گریه کنار آقام؟ این ابرو بردنه؟ تو داری ابرو ما رو

می بری بی دین و بی احساس . حرفام ناخوداگاه بودن ولی بخاطرشون پشیمون نشدم، تا این دختر بفهمه که من، با اینکه سختی


voQ7AzKLIzA7azA8YElq

click here

55 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

میخواهد هرکسی باشد . بعد از اجازه مادر، به طرفش رفت و کنارش بر روی تخت، نشست : _ ایهان جان، مادر، چیزی شده؟

سکوت و بازهم سکوت، نمی دانست چگونه و از کجا شروع کند . _ آیهانم، جون به لبم کردی، بگو چیشده؟

بالاخره بخاطر قلب ضعیف مادرش، دهان باز کرد و گفت : _ راجب جنگه، مامان، رضا از این جنگ و تلفاتی که داد، نمی گذره، ادمای من همگی ضعیف و مجروح

شدن، نمیدونم باید چیکار کنم؟

_ این که قصه نداره، من بهت میگم چیکار کنی . متعجب روبه مادرش پرسید : _ شما میدونید؟

تکان داد و دستان پسرش را گرفت » بله « مادر، سرش را به علامت : _ ببین ایهان، به ابنوس نگاه

کردی؟ اون دیگه نمیتونه بچه بیاره و دیگه به درد نمیخوره ... _ چی دارید میگید مامان، اگه اون نمیتونه بچه بیاره تقصیر منه . سرش را به علامت تایید، تکان داد : میدونم ایهانم، میدونم. ولی هر طور که نگاه کنی، میبینی دیگه نمیشه کاری کرد و اون دیگه بد رد

نخور شده . _ مامان ... _ صبر کن، من نوه میخوام آیهان، یه نوه ی دختر، یه دختر خوشگل و ابنوس دیگه نمیتونه این ارزوی

منو بر اورده کنه . _ چی میخواید بگید مامان؟

به چشمان پسرش نگاه کرد و گفت : میخوام بگم تنها راه برای پیروزی تو این جنگ و بر اورده کردن ارزوی من، ا زدواج دوباره ی توعه . _ چی؟ چی دارید میگید مامان من دوباره ازدواج کنم اونم برا منافع ام نه ... ببین آیهان، اگه میخوای قدر دان زحماتم باشی و ازم تشکر کنی، باید این کار رو بکنی ، بخاطر

خودت نه بخاطر مردمت . _ ولی مامان، من چطور میتونم همچین کاری رو یکنم . _ باید این کار رو بکنی، من با ریحان دختر کریم خان حرف زدم دختر خوبیه و پدر قدرتمندی داره، به

حرفام فکر کن، اگه اینکار رو نکنی، شیرم و حلالت نمیکنم .


Aznn5R29sEOpPAwQ5hnD

click here

36 www.98iia.com | Page مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا - _ ولی چی؟ _ ولی ممکنه دیگه هیچ وقت باردار نشن . با این حرف دکتر، ناباور به او نگاه کرد که دکتر گفت : _ ایشون باردار بودن و بخاطر ضربه شما به شکمشون بچه اشون رو از دست دادن و بخاطر آسیبی که دیدن، فکر نمیکنم دیگه بتونن بچه دار بشن . ایهان با این خبر شروع به داد و هوار کرد و دکتر بی نوا از ترس صورتش همچون گچ دیوار می مانست . مارال، گوشه ای نشسته بود و نمیدانست زمانی که آبنوس بیدار شود، به او چه بگوید، بگوید دیگر نمیتواند طعم مادر شدن را بچشد؟ خودش می دانست چه ذوق و شوقی دارد مادر شدن، خودش زمان به دنیا امدن ایهان، میان همه بالا مقام شد ولی مهم تر از این حس لذت بخش مادر شدن است، زمانی که به موجود کوچک درون دستانت نگاه میکنی و میگویی، این نتیجه نه ماه تلاش من است، این همان همراه من در تنهایی هایم است . ( مدیون مهربونیای یه زنم که از بچگی صدام زده، دخترم، بیخیال دنیا، عشق فقط، مادرم ) آبنوس، نیمه شب به هوش امد و ارباب را، روی صندلی خوابیده دید، باورش نیمشد او، همان ارباب مغرور، پرستارش شده باشد . با ترس به ارباب نگاه میکرد، ارباب بلایی سرش آورده بود که هیچ وقت یادش نمی رود اما او فکر میکرد، تمام بدبختی فقط در ان چند زخم روی بدنش خلاصه، میشود . صدای آراز، بلند شد، پسر ک وچولوی بیچاره معلوم نیست چند روز است که گرسنه مانده، آبنوس همچون یک مادر، دردش را فراموش کرده و خواست به طرف آراز حرکت کند که درد در تک تک سلولهای بدنش پیچید و آی بی اراده ای که از دهانش خارج شد، آیهان را بیدار کرد . ایهان با دیدن چشمان باز آبنوس، با شادی به طرف او حرکت کرد و خواست بغلش کند که ابنوس به عقب متمایل شد و ترسش را به او نشان داد . آیهان ناراحت و دلخور به عقب برگشت، ابنوس که دید انگار، آیهان نمی خواهد به صدای جیغ پسرش، واکنش نشان دهد، گفت : _ مممم..میشه...اااا...اراز رو بیاری ایییی...اینجا...؟ آیهان به سرعت و متعجب به، ابنوس نگاه کرد، خودش هم از این لکنت تعجب کرده بود .


دستورالعمل ها

چند بار بحث ها دنباله دار است

سوال که از یک دانش آموز یا معلم بوجود می آید. سطح، نوع و ساختار سوالات

برای بحث هایی که دنبال می کنند، مهم هستند. آنها از سطح بالاتری از پیچیدگی در دانش آموزان حمایت می کنند

تفکر انتقادی این بخش توضیح سطوح مختلف و انواع سوالات و توضیحات را ارائه می دهد

مدل ها و دستورالعمل ها برای بحث در کلاس درس.


ماندنی

با هر نقشه ذهنی که در آن شروع می کنید

مرکز صفحه خالی با مرکزی

تصویر این تصویر مرکزی همان چیزی است که

نقشه کلی ذهنی است؛ بنابراین من

این تصویر مرکزی را "سیستم" می نامند.

همانطور که می دانیم تصاویر به یاد ماندنی می باشند

و تحریک بیشتر خلاقیت