سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ارزشمند

دانلود آهنگ یواش یواش از ناهید لبخندی مصنوعی روی لبام نشوندم و با صدایی رسا گفتم: سلام بر اهل خانه. بابا جواب سلاممو داد. محسن ازم رو برگردوند. پس هنوزم دلش باهام صاف نشده بود. به آشپزخانه رفتم .جلوی ظرف شویی ایستادم تا آبی به دست و صورتم بزنم. مامان پشت سرم وارد آشپزخونه شد و غرغرهاشو شروع کرد: چندبار گفتم صورتتواینجا آب نزن؟بازم حرف تو گوشت نمیره. با شنیدن این حرف به سمت مامان برگشتم. چشماشو ازم دزدید و خودشو مشغول ریختن چای کرد. نمیتونست احساسشو پنهان کنه. لبهاشو به هم فشار میدادتا حرفی که روی زبونش میادو حبس کنه. درکش میکردم، بین امید و ناامیدی دست و پا میزد. امید به زندگی محمد و ناامیدی به خاطر خراب شدن زندگی من. شایدم برعکس. با این وجود احترامی که بهم گذاشته میشد، اینکه تصمیم گیریو به عهده خودم گذاشته بودن و نمیخواستن چیزی بهم تحمیل کنن برام خیلی ارزش داشت.