Aznn5R29sEOpPAwQ5hnD
36 www.98iia.com | Page مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا - _ ولی چی؟ _ ولی ممکنه دیگه هیچ وقت باردار نشن . با این حرف دکتر، ناباور به او نگاه کرد که دکتر گفت : _ ایشون باردار بودن و بخاطر ضربه شما به شکمشون بچه اشون رو از دست دادن و بخاطر آسیبی که دیدن، فکر نمیکنم دیگه بتونن بچه دار بشن . ایهان با این خبر شروع به داد و هوار کرد و دکتر بی نوا از ترس صورتش همچون گچ دیوار می مانست . مارال، گوشه ای نشسته بود و نمیدانست زمانی که آبنوس بیدار شود، به او چه بگوید، بگوید دیگر نمیتواند طعم مادر شدن را بچشد؟ خودش می دانست چه ذوق و شوقی دارد مادر شدن، خودش زمان به دنیا امدن ایهان، میان همه بالا مقام شد ولی مهم تر از این حس لذت بخش مادر شدن است، زمانی که به موجود کوچک درون دستانت نگاه میکنی و میگویی، این نتیجه نه ماه تلاش من است، این همان همراه من در تنهایی هایم است . ( مدیون مهربونیای یه زنم که از بچگی صدام زده، دخترم، بیخیال دنیا، عشق فقط، مادرم ) آبنوس، نیمه شب به هوش امد و ارباب را، روی صندلی خوابیده دید، باورش نیمشد او، همان ارباب مغرور، پرستارش شده باشد . با ترس به ارباب نگاه میکرد، ارباب بلایی سرش آورده بود که هیچ وقت یادش نمی رود اما او فکر میکرد، تمام بدبختی فقط در ان چند زخم روی بدنش خلاصه، میشود . صدای آراز، بلند شد، پسر ک وچولوی بیچاره معلوم نیست چند روز است که گرسنه مانده، آبنوس همچون یک مادر، دردش را فراموش کرده و خواست به طرف آراز حرکت کند که درد در تک تک سلولهای بدنش پیچید و آی بی اراده ای که از دهانش خارج شد، آیهان را بیدار کرد . ایهان با دیدن چشمان باز آبنوس، با شادی به طرف او حرکت کرد و خواست بغلش کند که ابنوس به عقب متمایل شد و ترسش را به او نشان داد . آیهان ناراحت و دلخور به عقب برگشت، ابنوس که دید انگار، آیهان نمی خواهد به صدای جیغ پسرش، واکنش نشان دهد، گفت : _ مممم..میشه...اااا...اراز رو بیاری ایییی...اینجا...؟ آیهان به سرعت و متعجب به، ابنوس نگاه کرد، خودش هم از این لکنت تعجب کرده بود .