خم زلف تو دام کفر و دین است

کلیک کنید

 

پسر به دختر گفت: متن زیبایی است، تا من بروم آبی به صورتم بزنم تو آن را بخوان.
در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از این به بعد با هیچ پسری دوست نشو، اگر هم شدی، پیشنهاد رفتن به رستوران را قبول نکن!
حالا این دفعه پول ناهار را حساب کن تا دفعه دیگر هوس دوستی با پسران و غذای مجانی نکنی! با این حال غذای خوشمزه ای بود. مرسی!


منم که گوشه میخانه خانقاه من است

کلیک کنید

 

در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند. پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس کا.گ.ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه؟
پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس کا.گ.ب خواست که هیات گرجی را آزاد کند.
اما رییس کا.گ.ب گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده اند.


لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است

کلیک کنید

 

پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.

پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیر زن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.
پیر زن با ناراحتی به خـدا گفت: خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟
خدا جواب داد: بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی!


در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

کلیک کنید

 

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.

در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.

روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم.
حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید. بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.

تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم. از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.


کوچه و برزن

دانلود آهنگ عاطفه از فتانه موهای نیمه خیسمو آزاد روی کمرم ریختم تا خشک بشه. کشو رو بیرون کشیدم تا یکی از لباسای همیشگیمو بپوشم، دست جلو بردم اما منصرف شدم. کشوی بالایی رو بیرون کشیدم، یکی از پیرهنایی که با بچه ها خریده بودیم رو در آوردم. کمی باز بود، اما اهمیتی نداشت وقتی که می دونستم به غیراز محرمترین فرد زندگیم کسی توی خونه نیست. روی صندلی نشستم و کمی رنگ و لعاب به صورتم دادم، چه اشکالی داشت کمی هم دل به دل مردم میدادم و زیباتر به نظر می رسیدم؟من هم دل داشتم، من هم دوست داشته شدن، ستایش شدن رو دوست داشتم. کدوم زنی دوست نداشت، نگاه پرتحسین شوهرش رو ببینه؟ من از بقیه مستثنی بودم؟ از توی آینه به چشمای خندونم نگاه کردم، صورتم می درخشید، به خاطر آرایش بود یا عشقی که توی دلم لونه کرده بود؟ هیچ وقت فکرشم نمی کردم که اینقدر به این مرد اخمو علاقمند بشم. اونم کی؟ مریم؟ کسی که توی دوران مجردی همه مسخرش میکردن. خیلیا از دل سنگیم می گفتن، می گفتن چطور تا حالا عاشق کسی نشدی؟ چطور تا این سن عشقو تجربه نکردی؟ وقتی می خندیدم و جواب میدادم خوب دیگه. با شماتت نگاهم میکردن و حرف بارم می کردن که تو دختر نیستی، تو زنانگی نداری. حالا اون دوستان کجان که ببینن دل در گروی اخموترین و مغرورترین مرد دنیا دادم؟ باید فریاد میزدم که من عاشق شوهرم شدم نه فلان پسر تو کوچه و برزن؟