سفارش تبلیغ
صبا ویژن

QQLwpjcZKdkTnv30mCgo

click here

76 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

دست کرد توی کیف کوچیک و سیاهی که زمان اتش سوزی با خودش اورده بود، این کیف همیشه

همراهشه . سه تا شناسنامه در اورد و گرفت طرفم : _ بفرمایید خانوم. با اینا، مشکلتون حل میشه فقط راجب اسم و تاریخ تولد، نمیتونم کاریش کنم،

شناسنامه ها رو از دستش گرفتم و با قدر دانی بهش نگاه کردم : + ممنونم خدیجه با این کارت کمک زیادی بهم کردی . _ شرمندم نکنید خانم، کاری نکردم . مسیحا اومد و من سریع شناسنامه ها رو نشونش دادم : + مسیحا، ببین مشکلمون حل شد، فقط تارخ تولد و اسم میمونه . _ یکی رو میشناسم، می تونه درستش بکنه . + خلاف؟

_ نه، از راه درست اگه مشکلت رو بهش بگم، شاید کمکمون کنه . ***************

قرار شد بریم خونه مسیحا، خونشون دو طبقه است و یه طبقه اش، خودش زندگی میکنه و طبقه

دیگه اش قراره مال ما بشه . همه وسایل ها رو داره و نیازی به وسیله اضافه نیست .... الان یه هفته اس که اینجام، مسیحا خرجمون رو میده و علیرضا ب رای اینکه نکنه مشکوک بشن،

برگشته عمارت، اراز همش سراغ پدرش و میگیره، راستش منم دلم برای ایهان تنگ شده ولی خب،

چه میشه کرد؟ باید بسازم و بسوزم . به اراز و عکسی که از بچگی های من و ایهانه، نگاه میکنم و شبا رو به امید دیدن دوباره ی ایهان، سر

میکنم . صدای در میاد و من روسریم و خوب میکنم به طرف در میرم، میدونم کیه، چون جز اون کسی رو

نمیشناسم، در رو باز میکنم و اول به قیافه خندان و بعد دستای پر از میوه و لباسش نگاه میکنم،

وقتی میبینم، مسیحا مجبوره خرجم و بده، خجالت تک به تک سلول هام و در بر میگیره. دیگه

نمیتونم این وضع رو تحمل کنم، نمیتونم یه سربار، روی دوشش باشم و از غذا هایی بخورم که

براشون، زحمتی نکشیدم . خدیجه کنار مسیحا ایستاده، چشمای غمگین و قرمزش، نشون میده گریه کرده، رفته بوده سر قبر

دوست و بچه هاش حتما خیلی سخت بوده، خدا رحمتشون کنه .