سفارش تبلیغ
صبا ویژن

oSIVUNK5RQxffKYPEbki

click here

73 www.98iia.com | Page

مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -

_ بانو، جون شما و ارباب اراز، توی اون عمارت در خطره و...و جون خانواده ام، خانواده من زیر دست

پدر بانو ریحان هستند و اگه بانو بفهمن من بهشون خیانت کردم، جونشون به خطر می افته . + علیرضا ... _ خواهش میکنم بانو، بر نگردید، من شما رو به یه جای امن میبرم ولی تو رو خدا بر نگردید . به فکر فرو رفتم، از یه طرف علیرضا راست میگه، جون ما در خطره و از یه طرف دیگه، من بدون ایهان

چطوری زنده بمونم؟

من باید زنده بمونم تا بتونم دوباره ایهان رو ببینم، تصمیم رو گرفتم، همراه با خدیجه و علیرضا،به

طرف شهر حرکت کردیم . توی راه تازه یادم افتاد که هیچ پولی همراهم نیست، پس روبه علیرضا کردم و گفتم : + میگم چیزه...من پولی ندارم . _ اشکالی نداره بانو، کمی پول همرام هست، همه این اتفاقا تقصیر منه، پس خودم کمکتون میکنم . + این چه حرفیه، مقصر اصلی یکی دیگه است . صبح به شهر رسیدیم، تموم راه رو پیاده راه رفته بودیم و من احساس دل درد میکردم ولی بی اعتنا،

بهش، سکوت کردم . داشتم به اطراف و مردمانی که با شاخ های سبز شده داشتن بهمون نگاه میکردن، نگاه میکردم که اراز

دامنم و کشید : + جونم مامان؟ خسته شدی؟ بغل میخوای؟

_ اره مامان، گشنمه . با این حرف اراز، علیرضا بهمون نگاه کرد وبعد خجالت زده گفت : _ عه ببخشید، اصلا یادم نبود چیزی نخوردید . + نه مشکلی نیست . _ الان براتون یه چیزی میگیرم . ما رو برد یه جایی که زده بود فست فود فروشی برد و برامون فلافل و سمبوسه خرید . داشتم میخوردم که درد شکمم بیش از حد شد و ناخوداگاه یه آی از دهنم خارج شد، خواستم بگم

خوبم ولی درد بیشتر شد و دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم . همه ترسیده بهم نگاه میکردن و خدیجه یکی زد تو صورتش و بدو به طرفم اومد، اراز ترسیده پرسید : چیشده مامان؟

آخرین ویرایش : 61/6/5